همه چیز پر از خداست...

 دلم تنگ است!...برای روزهایی که قصه می شنیدم!... و شاید روزهایی که قصه می گفتم... چقدر وقت است که دیگر برای هیچ  کودکی داستانی خیال انگیز نگفته ام.... چقدر وقت است که دیگر به قهرمان هیچ داستانی نیندیشیده ام!... راستی که...چقدر زیادی بزرگ شده ام... کفش برگشتم کو؟!

قصه هایی که قبلا گفته ام:

کوچک زنده

درِ بسته

عشق بی جا

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 11:58  توسط سودابه   | 

1ـ خدایا اگه ازت غافل شدم، خبرم کن... باشه؟

2ـ دیشب به کسی گفتم که: سلول فکر می کند... و او شگفت زده شد از حرف من و به فکر فرو رفت.... 

خدای من، کاری کن که سلول های من همیشه خوب فکر  کنند و درست تصمیم بگیرند..

4ـ و چند روز پیش کسی نوشت: همیشه برای ناامید شدن خیلی زود است!

5ـ ...

6ـ...

7ـ...

8ـ...، هنوز هم به زیادی گذشته ها دیوانه ام!

خدایا... به من سلول خوش فکر بده....

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم فروردین ۱۳۹۱ساعت 16:58  توسط سودابه   | 

 

1.خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ...

2.دارم ...

3.

4.

5. خدايا ... توي سختي ها به ما تخفيف بده ... چون ما هنوز اول راهيم و تا اول راهيم نه پخته ايم و نه صبور...

5.خدايا....وقتي گناه مي كنيم يادمون بنداز كه با كي داريم در مي افتيم

5. خدايا ... وقتي گناه مي كنيم يادمون بنداز كه بهاي گناهي كه مرتكب مي شيم خيلي زياده

5.خدايا شباي عجيبي دارن ميان ... خدايا مراقبمون باش تا اين اوقات رو از دست نديم  كه شبهاي قدر وقت تغيير تقديره ...

5. خدايا اگه ازت غافل شديم ، زودي خبرمون كن ...

6. تمام...
+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 15:55  توسط سودابه   | 

آنچه گفتن دارد

نوشته ی سودابه نیک نیا

طرح روی جلد از محمدصالح رزم حسینی

نمایشگاه بین المللی کتاب تهران

سالن ناشران عمومی. راهرو 24. غرفه 9. انتشارات دبیزش

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 11:8  توسط سودابه   | 

1. خدایا نذار غافل شم....

2.کتاب آنچه گفتن دارد....

3.نکته گویی ها و گزیده گویی ها از سودابه نیک نیا...

4.طرح روی جلد از محمد صالح رزم حسینی ...

5.انتشارات دبیزش

6.اول نوشت...

7.

هر چيز كه به زبان گويي , از روح برداشته اي اما هر چيز كه به قلم نويسي ,برروح نهاده اي.                             جلال آل احمد

 

چيزهايي هست كه بايد بگويم , همان ها كه سالهاست در نگفتنشان اصرار كرده ام اما ديگر مجالي براي نگفتن نيست, اكنون زمان فرياد زدن است.

اين صدا كه مي شنوي ..... گوش كن ! اين صدا كه مي شنوي , فريادي است . فريادي از درونم ...آشناست ؟ ..... مي دانم . آخر اين صداي من , همان صداي توست . همان نواي خفته اي كه سالهاست براي خوابيدنش , لالايي خوانده ايم اما اكنون بگذار بيدارش كنم.

مي خواهم فرياد بزنم , فريادم آشناست . پس خوب گوش كن . اينچنين شايد نوايي از درونت به پا خيزد .

به پا خيز..... بنگار ..... بنويس .

جهان جايي براي فريادكشيدن است .

مهم نيست اگر ديگري حرفت را از درون خود شنيده باشد , آنچه اهميت دارد اين است كه تو جرات فرياد زدن يافته اي .........

فرياد بكش ........

قلمي بردار..........

بگذار فريادت مكتوب باشد .          

                                            بنويس , بنويس, بنويس

از هر آنچه  گفتن دارد .

8.قسمتی از کتاب...

بدنيا نيامده ايم كه تنها به دنيا آمده باشيم ، بدنيا آمده ايم كه زندگي كنيم .

زندگي نمي كنيم كه تنها زندگي كرده باشيم ، زندگي مي كنيم كه راه برويم.

راه نمي رويم كه تنها راه رفته باشيم ، راه مي رويم كه فرصت دويدن يابيم .

و نمي دويم كه تنها دويده باشيم ، مي دويم

تا روزي به مقصود برسيم.

اين جهان با تمام اسرارش

بي صبرانه در انتظار برخاستن من و توست .

                                                                              

در انتظار فرياد زدن هاي ماست .

 اين جا جايي براي آموختن است ... جايي كه مي توان ديد و شنيد و آموخت ... جايي براي نگاه به  تجربه ها ... جايي براي گفتن از بودن ها و ماندن ها .

 و من جرات مي دهم به خودم و به قلمم تا از آموخته هايم بگويم . از راه رفتن ها و دويدن هايم... شايد چگونه رفتن من ، به چگونه رفتن كسي راه  بدهد ...

 و در اين رفتن ها و دويدن ها يك چيز را خوب آموخته ام : به رفتن هاي ديگران خوب نگاه كنم اما ... اما هيچ گاه مثل هيچ كس راه نروم ...

 راه هر رهرويي بي خطر باد ...

 9. پشت جلد:

حرفم را بشنو و نوشته ام را بخوان حتي اگر نامم را تاكنون نشنيده اي، آخر مهم نيست اين جمله را چه كسي گفته است ، مهم اين است كه جمله چه گفته است....

10. خدایا.....

 

+ نوشته شده در  جمعه نوزدهم آذر ۱۳۸۹ساعت 20:5  توسط سودابه   | 

1. خدایا اگه ......

2.دلم گرفته...

3. من تنهام... من دل گرفته ام...

4. پس تو  کجایی خدا؟

5.

6.

7.

8.

9. خدایا... من بنده ی خوبی برای تو نیستم اما تو همچنان خدای خوبی برایم باش..
+ نوشته شده در  جمعه نوزدهم آذر ۱۳۸۹ساعت 19:49  توسط سودابه   | 

1. خدایا اگه ازت غافل شدم خبرم کن...

2.

3.

4.

5.کسی پرسید: چگونه خدا را بیابم؟ شاهدی بر حضورش در پیرامون ام ندارم و می بینم که میلیون ها نفر بی او به خوبی زندگی می کنند.

6. کسی پاسخ داد: هر آن چه بی خداست در زمان و مکان رخ می دهد. این جهانی است که تو به آن خو کرده ای . زمان و مکان چون توری تو را به دام انداخته اند ....اما تورها همیشه سوراخ دارند...سوراخی پیدا کن و از میان آن بیرون بپر ....آن گاه خداوند بر تو آشکار خواهد شد .

7.

8.

9. خدایا... من بنده ی خوبی برای تو نیستم اما تو همچنان خدای خوبی برایم باش...

+ نوشته شده در  جمعه یازدهم تیر ۱۳۸۹ساعت 15:21  توسط سودابه   | 

1. خدایا ازت غافل شدم و تو خبرم کردی....
2. دلم برایت تنگ شده بود.... نه گاه به گاه....  این دلتنگی انقدر زیاد بود که  گاه امانم را می برید...
3. صدایم کردی... خیلی وقت است که صدایم کردی... درست بعد از رفتنم... یادم هست با صدای بلند هم صدایم کردی .... و من برگشتم و با چشمای آب گرفته ام نگاهت کردم... یادت هست؟
4. خدای من... بنده ی گستاخی شده بودم... و تو خدای خوب من... مرا به گستاخی ام مجازات نکردی... من با تو معامله کردم .... و چه خوش بختم که تو ترک این معامله نکردی که وای بر من می شد اگر نمی ماندی بر سر این معامله...
5. دوباره به سویت برگشته ام... در آغوشت... و اگر این روزها سکوت کرده ام تنها برای این است که می خواستم اندازه ی بودنم را بسنجم...
6. خدایا... این من.. این تو... این من همه از آن تو...
7
. خدایا... به شدت برایم دعا کن....دعا کن
+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم دی ۱۳۸۸ساعت 17:2  توسط سودابه   | 

 

۱. خدایا ازت غافل شده ام.... خبرم هم کردی ...اما من...

۲. دلم برایت تنگ می شود... گاه به گاه ... که این گاه هایش گاه خیلی زیاد است...

۳. صدایم کن.. کارت دارم... حرفی دارم ... من راه خانه ات را از یاد نبرده ام... تنها به سکوتی مبتلا شده ام که فکر می کنم دارد جانم را بی جان می کند!

۴. نه از سر نخواستن که قسم می خورم تنها از سر نتوانستن این جا را ترک می کنم تا روزی که باز توانا شوم....

۵. پس اگر برگشتنم می خواهی توانم بده... معامله می کنم با تو... چه بنده گستاخی شده ام ... می بینی؟... معامله می کنم با تو... وای بر من اگر  تو ترک این معامله کنی....

۶. وقت رفتن شده است... می بوسمت... بوسیدنی نه مانند پیش از این ها... تنها می بوسمت ...

۷. برایم دعا کن خدا... دعا کن

+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم مرداد ۱۳۸۸ساعت 15:25  توسط سودابه   | 

 

 

1.     خدایا اگه ازت غافل شدم خبرم کن...

2.     روزش نو شده است  و شبش خواهد آمد باز...لیله الرغائبی دیگر... شب آرزوهایی نو... و  من به یاد گذشته های خوبم ، امشب نه دعا، که سکوت می کنم!....

3.     سکوت پر از هیاهوست .... و چه زبانی زیباتر از این که با او سخن بگویم...

4.     خدایا... سکوت ام را بشنو.

 

      همه ی آن روزها

       دعای اش از من بود ...آمین اش از تو باشد

       آرزو کن

       از اینجا ساده مگذر

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم تیر ۱۳۸۸ساعت 10:38  توسط سودابه   | 

 

1.     خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ...

2.     اين 8 و 7 كه 87 صداي اش مي كرديم  هم گذشت...و خوش حال ام از آمدن اين دو 8.... و دوست ندارم كه 88 صداي اش كنم ... من هنوز هم آن قدر ديوانه ام كه فكر كنم 8 بزرگ ترين  عدد عالم است و ذوق كنم كه اين سال دو 8 دارد ... و وقتي بروند اين 8 ها ... و بيايد 8 و 9 اي ... چه ديوانه كننده ست ... وقتي 8 بزرگ ترين عدد عالم است .. پس 9 يعني بي نهايت ... و اين 8 و 9 در راه ... بسيار مرا ديوانه خواهد كرد ...

3.     شاد ام از براي اين ديوانه گي ... شاد  ام .

4.     و دل ام مي خواهد امروز اين چيزها را اين جا بنويسم ...

5.     دارد باران مي آيد و من مست صدا ي اين بارش ام ...

6.     ...

روباه گفت : “ اهلي كردن “ چيز بسيار فراموش شده اي است، يعني “ علاقه ايجاد كردن ...“

-         علاقه ايجاد كردن ؟

روباه گفت: البته.تو براي من هنوز پسر بچه اي بيش نيستي .مثل صدها هزار پسر بچه ديگر ، و من نيازي به تو ندارم . تو هم نيازي به من نداري.من نيز براي تو روباهي هستم شبيه صدها هزار روباه ديگر. ولي تو اگر مرا اهلي كني هر دو به هم نيازمند خواهيم شد. تو براي من در عالم همتا نخواهي داشت و من براي تو در دنيا يگانه خواهم بود...

شازده كوچولو گفت: كم  كم دارم مي فهمم ... گلي هست ... و من گمان مي كنم كه آن گل مرا اهلي كرده است ...

... تو اگر مرا اهلي كني زندگي من همچون خورشيد روشن خواهد شد . من با صداي پايي آشنا خواهم شد كه با صداي پاهاي ديگر فرق خواهد داشت .صداي پاهاي ديگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولي صداي پاي تو همچون نغمه موسيقي مرا از لانه بيرون خواهد كشيد . بعلاوه ، خوب نگاه كن ، آن گندمزارها را در آن پايين مي بيني ؟ من نان نمي خورم و گندم در نظرم چيز بي فايده اي است .گندمزارها مرا به ياد هيچ چيز نمي اندازد ولي اين جاي تاسف است. اما تو موهاي طلايي داري و چقدر خوب خواهد شد آن وقت كه مرا اهلي كرده باشي  چون گندم كه به رنگ طلاست مرا به ياد تو خواهد انداخت .آن وقت من صداي وزيدن باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت .

روباه ساكت شد و مدتي زياد به شازده كوچولو نگاه كرد .آخر گفت : بي زحمت ... مرا اهلي كن.

شازده كوچولو در جواب گفت : خيلي دلم مي خواهد ، ولي زياد وقت ندارم .من بايد دوستاني پيدا كنم و خيلي چيزها هست كه بايد بشناسم.

روباه گفت هيچ چيز را تا اهلي نكنند نمي توان شناخت.آدمها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند.آنها چيزهاي ساخته و پرداخته از دكان مي خرند اما چون كاسبي نيست كه دوست بفروشد آدمها بي دوست و آشنا مانده اند . تو اگر دوست مي خواهي مرا اهلي كن !

7.     اين ها را آنتوان دوسنت اگزوپري روزي در شازده كوچولو اش نوشته بود...

8.     اين نوشته هيچ مخاطبي نداشت ....

9.     خدايا ... بي زحمت دعا هاي اين روز هاي مان را برآورده كن ...

10. خدايا... مي بوسم ات 8 نه ...9 تا ...!!!

 

+ نوشته شده در  سه شنبه یازدهم فروردین ۱۳۸۸ساعت 19:32  توسط سودابه   | 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن...

2.غروب هاي ونك را دوست دارم ... همان لحظاتي كه بر درخت هاي تا به آسمان رسيده ي باغ مان (!) كلاغ هاي سياه بي شمار ، تا مي توانند رفتن روز را با آن صداي گوش خراش شان كه شنيدن اش اما براي من لذتي وصف ناپذير دارد، فرياد مي كنند...

غروب هاي ونك را دوست دارم ... آن لحظات رفتن آفتاب آسمان كه با وزيدن بادي نرم همراه مي شود و هر پوششي را آهسته و مكرر بي تاب مي كند!

غروب هاي ونك را دوست دارم ... و در اين لحظات تا شب مانده به اين مي انديشم كه باز روزي در راه آمدن خواهد بود ... به همان شتابي كه روزي در راه رفتن است... و فكر مي كنم با خود ... فكر مي كنم كه من چه ساده مي روم تا به همه ي آن چه در روزهاي پيش مي انديشيدم ، برسم...

غروب هاي ونك را دوست دارم ... درست همان لحظاتي كه صداي موذن تمام ذرات اين هوا را به ارتعاش در مي آورد و با لرزش همين ذرات است  كه چيزي بي درنگ در وجود ناآرام من به تلاطم مي نشيند ...

3. خدايا ...بيش از آن چه بتوانم بگويم ، دوست ات دارم ....

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۸۷ساعت 23:46  توسط سودابه   | 

 

1.خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ...

2.ياد گرفته ام كه

اگر همه ي دنيا يكي شود تا نابود ام كند

نبايد بترسم

زيرا يكي هست كه مي تواند همه ي دنيا را نابود كند ...

3. روز هاي خوبي ست .....و من شاد ام ...

4.  خدايا ... براي همه ي داشته ها و نداشته ها متشكرم ...

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم آبان ۱۳۸۷ساعت 13:52  توسط سودابه   | 

1. خدایا اگه ازت غافل شدم , خبرم کن ...

2. آن شب كه خواندم :

" اگر خدا بخواهد كسي را ديوانه كند ، همه دعاهاي اش را بر آورده مي كند."

باورنكردم ،

اما امشب وقتي علت ديوانگي ام را جستجو كردم ، ديدم همه ي دعاهاي ام برآورده شده است.

3.

و این حال اکنون من است .... یادم هست درست یک سال پیش .. وقتی در اوج خواستن ها و نداشتن ها دست ام را به درگاه اش بلند کردم .... اما هیچ توانی در وجود ام نبود تا چیزی بر زبان بیاید ... یادم هست آن شب را .... بی گفتن ... بی بر زبان راندن ... تنها به جایی نگاه کردم که سال ها ست می پندارم خدای من آن گوشه نشسته (!) .... تنها به ان نقطه ی معلوم نگریستم ... بی گفتن ای .... و تنها اشک ریختم ... و اکنون که یک سال از ان وقت می گذرد ... خود ام را می بینم ... که دیگر نه در نتوانستن ام و نه در نداشتن ... امروز ... من در اوج توانستن ها و داشتن ها ی ام ایستاده ام .... و می نگرم هنوز به همان نقطه ی معلوم .... و هنوز مثل همان شب صدای ام در نمی اید ... گاهی با خود می اندیشم .... آیا کسی صدای گفتن مرا به او , ربوده است ؟.... صدای ام در نمی اید .... نمی دانم چرا... یک سال است ... برای گفتن به او ... تنها به آن نقطه ی معلوم خیره می شوم ... یک سال است با صدای بلند به او هیچ نگفته ام ... یک سال است که من .... دیوانه تر شده ام !!!.....

 

یاد ام هست همان وقت ها ...روزی فرزاد اژدری برای ام نوشت تا دوباره داستان بلور فروش کیمیاگر را بخوانم .... و من خواندم و یاد ام آمد اگر روزی به تمام آرزو های ام برسم دیگر بهانه ای برای زیستن ام نیست ....

و من اکنون در آن روز ایستاده ام ....اما خوش ام از این که ... هنوز بهانه ای برای زیستن ام هست (!)... بهانه ای بزرگ ....

 

4. و گاه حس می کنم این روزها که می ترسم ... می ترسم از روزهایی که در پیش است ... گاه فکر می کنم برای چه دارم خودم را به ترک جایی که در آن می زیسته ام دچار می کنم .... گاه فکر می کنم و نگاه می کنم و می بینم که دیگر تفکر سودی ندارد .... من شهر ام ....خانه ام ... اتاق ام را ترک خواهم کرد .... و به شهری خواهم رفت که کسان زیادی از مردم اش را نمی شناسم .... و نمی دانم این رفتن و این رسیدن چه چیز به زندگی ام خواهد افزود....

5. و این روز ها با وجود تمام این ترس ها و شکایت ها .... قسمت ای از وجود ام سرشار از حس ای غریب است .... و من در این گوشه ی وجود ام احساس می کنم روزهای خوشی در آن شهر بزرگ در انتظار من است ....

و یاد گرفته ام همیشه حس این گوشه ی وجود ام را باور کنم .....

6. خدایا ... اکنون احساس می کنم .... دیگر نه جای شکایتی است و نه جای ترس و تردید .... من برای تمام داشتن ها و نداشتن های ام از تو متشکرم ... و این نوای شکر از نهایت وجود تکه تکه ام برخاسته است ....

7. خدایا مرا هم چون گذشته ها به خود بپذیر ....

8. و یاد گرفته ام همین دیروز .....:

9. خدا بیشتر از آن چه فکرش را بکنی فکرت را می کند ....

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۸۷ساعت 12:20  توسط سودابه   | 

 

۱. خدایا اگه ازت غافل شدم ، خبرم کن ...

2. برای کسی که نمی دانم ... می آید یا رفته ست ...!!!

3. زمان با شتاب می گذرد و من امروز شاکی از گذشت دیروز ، بر پرچین ذهن خود یک روز را ترسیم می کنم .

روزی که همه چیز اش برای من و توست ....سپس آسوده خاطر می نشینم تا با قلم سحرانگیز خیال ام ، بهترین لحظات را با دیدن روی ات خلق کنم .

مدت ها منتظرت می مانم.... زمان می گذرد و من  در می یابم هر چه زمان می گذرد آمدن تو ناممکن تر می شود .... پس چاره ای برای ام نمی ماند ... جز این که .... تابلوی ذهن ام را عوض کنم !

سعی می کنم .... سعی .... نمی شود ..... گویی همه چیز این جا برای توست ... به نام توست .....

چه چیز عجیبی ! در خیال ام هیچ کس جز تو جای نمی گیرد ....

چه بد بختی عظیمی !.. در برابر دیده گان ام ، همه کس جز تو جای گرفته اند !...

4. نوشته شده در پنج شنبه 4 بهمن 80.

5. روزهای عجیبی ست .... من امروز ادمی هستم با آرزوهای برآورده اما شاکی !!!... شکایت از کی ؟... شکایت از چی ؟...

6.   ....     .....     ....     .

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۸۷ساعت 11:35  توسط سودابه   | 

 

۱. خدایا اگه ازت غافل شدم ... خبرم کن

۲.کاش  هم کیش من بودی ...
آن وقت با  
صدای بلند   می خواستم ات ....
و تو می آمدی
به
دنیای زیست ام
و جای خالی ات
پر می شد ....

+ نوشته شده در  جمعه چهارم مرداد ۱۳۸۷ساعت 16:35  توسط سودابه   | 

 

1. خدایا اگه ازت غافل شدم ، خبرم کن ...

2.  نمی دانم که آیا عنوان دارد یا نه ... نمی دانم حتی بنویسم برای کسی ... یا نه ....

 

3. 

کسی هست ... کسی که من نمی توانم

او را ،

بودن اش را ،

خوب بودن اش را ،

برای من بودن اش را،

نادیده بگیرم .....

گرمای عشق اش ،

گرمای احساس اش،

گرمای خوب بودن اش ،

سراپای وجود مرا فرا می گیرد

و جای ای برای سرمای من نمی گذارد ....

***

امروز دل ام تنگ است .... تنگ تنگ ....

و من خسته ی این دل تنگ ای ها نشسته ام ...

خسته ی این بودن و نبودن ....

و گاه فکر می کنم

از من تا تو چه راه درازی ست

چه رفتن بی رسیدن ای ....

چه رسیدن دست نیافتنی ای ....

***

و گاه فکر می کنم

دل ام چه زیاد او را می خواهد ، ....

 

آه ... ای من !

ای من تنها !...

ای من بی کس !...

بی من بی او !

بی او ....بی او ...  .

 ***

و کاش می توانستم برای با تو بودن

از چیزهای ای درون خود،

از چیزهای ای برای خود ،

از آن ها که این روزها

با من اند

و

برای من اند ،

بگذرم .

***

آه ... ای من !

ای من بی او !

ای من بی تو !....

***

امروز بی جهت چیزی درون ام

مرا به بازی گرفته ست

و

چه اهمیت دارد که این چیز عجیب ،

مرا به بی چاره گی برساند روزی ....،

آه .... ای من !

ای تو !...

ای بی کسی ما !....

مرا به خود رسان .....!

آه .... ای من !....

 

4. خدایا ... من مراقب خود نبوده ام ... تو چرا رهای ام کرده ای ؟....

5. تمام ای دیگر....

+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۸۷ساعت 17:49  توسط سودابه   | 

 

1. خدایا اگه ازت غافل شدم ، خبرم کن ...

2. روزی آمدم و این جا نوشتم ... از این جا ساده مگذر ....

و دوباره روزی آمدم و گفتم....آرزو کن

3. و این سومین بار است که باز روزی برای ام نو شده ست نوشتن از آن .... و این چهارمین بار است ...نه بگذار بشمارم .... 83....84....85...86...87.... می شود 5....پس این پنجمین بار است که من این شب را تجربه خواهم کرد ....

4. شب ای در راه است که شب آرزوها می نامند اش ... لیله الرغایب.....

5. آن دورها بسیار آرزو برای برآورده شدن داشتم ... و این روزها اگرچه بسیاری از آن آرزوهای ام برآورده شده اند ...اما هنوز چیزی برای آرزو کردن در من هست .... آرزو می کنم پس.....

6. و یاد گرفته ام گاهی خداوند برای این که دعا های ما را برآورده کن اشک ما را به امانت می گیرد ....

7. در شب آرزوها تا دل ات می خواهد گریه کن ...

8. آیا کسی هست که از من هم یادی کند ؟...

9. خدایا به ما ... به همه ی ما .... توان بده ...تا از این روی ناتوان تا آن روی توانای زندگی توانا باشیم ...

10. دعای اش از من بود ...آمین اش از تو باشد .....

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم تیر ۱۳۸۷ساعت 10:59  توسط سودابه   | 

 


1. خدایا اگه ازت غافل شدم ... خبرم کن ...
2. امروز
چیزی به سرم خورده ست ....
گویی
مست ام
و این چنین
می پندارم
بیش تر با خدای خود هستم .....

3. ..... همه چیز را گفته ام ....
4. مست ام ....

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی ام خرداد ۱۳۸۷ساعت 15:30  توسط سودابه   | 

 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ...

2. اين چه معنا دارد ؟؟؟

3.معلم با گچ سفيد بر تخته ي سياه نوشت :

 

اين چه معنا دارد ؟

دوست داشتن ...

 

معلم نوشت و به شاگردانش نگاه كرد ... همه به دوست داشتن زل زده بودند.

معلم منتظر ماند . كسي بايد چيزي مي گفت .

 هيچ كس حرفي نزد.

معلم باز هم منتظر ماند . به چشمهاي شاگردانش نگاه كرد . همه چيزي مي دانستند اما كسي به زبان نمي اورد ...

معلم باز هم منتظر ماند و نگاه كرد ... چيزي ديد . پسري كه نگاهي به نگاه  دختري داشت ... نگاهي عميق ...

معلم منتظر ماند و تماشا كرد ... لبخندي ديد ... و بعد صدايي شنيد ...

پسرك بود كه داشت مي گفت دوست داشتن چه معنا دارد ...

معلم شنيد و جمله ي او را با گچ سفيد بر تخته ي سياه نوشت :

دوست داشتن يعني اگر امشب از هم ناراحت شديم  ، فردا بدون اينكه از هم معذرت بخواهيم باز هم همديگر را دوست بداريم ....  

4. خدايا ... بودن هايمان را .. خوب بودن هايمان را پايدار كن ...

4. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ...

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۸۷ساعت 19:57  توسط سودابه   | 

 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ...

2. اين را در آن روز و شب هاي  سرد زمستان گذشته نوشتم .. آن وقت ها كه مجبور بودم به خاطر كمتر مصرف كردن گاز شهري (!) اتاق ام را ترك كنم ... آن روزها كه برف همه ي زمين پيش روي ام را سفيد كرده بود و دل من ....دل من از چيزي گرفته و سرد بود... اين را آن روزها نوشتم... و اين نوشته هيچ ارتباط اي با حس امروز من ندارد ... اما هنوز هم براي ام سوال است كه چرا بعضي ها بي جا عاشق مي شوند !!!...

3. اين نوشته ي من ، هيچ مخاطب خاص اي  ندارد ...

4. عشق بي جا...

 

 

5.

ساعت ها بود كه اين جمله مدام در سرش مي چرخيد ....

ـ وقتي مردي دارد از احساساتش حرف مي زند ، چطور مي شود به او اعتماد كرد ؟!

اين را شب قبل دختر از او پرسيده بود ، اما او هيچ جوابي براي سوال او نداشت ! .. ساعت ها بود كه بر روي تخت اش نشسته بود و خيره شده بود .... به كجا؟!...به ديواري ... ديواري در مقابل اش ... ديواري خالي با ردي از يك قاب ... قاب اي كه وقتي خالي شد ،‌آن هم ديوار را خالي كرد.....

خيره بود .... بي آن كه چيزي ببيند يا بشنود ... گاهي حس مي كرد حتي چيزي هم حس نمي كند ! به گذشته فكر كرد .... به روزهايي رسيد كه عكس اي در قاب بود و قاب اي بر ديوار ... به صاحب عكس فكر كرد ، به او كه ديگر نيست .... و باز فكر كرد....

بعد از كمي چشم هاي اش را بست ، شايد كه خواب اش بگيرد .... بر روي تخت دراز كشيد ... با چشم هاي بسته ا ش هم خواب اي در كار نبود ... و باز آن جمله ... انگار قرار نبود اين جمله دست از سرش بردارد .... مدام مي چرخيد .... مدام مثل پتك اي ،ضربه بر سر اش مي زد و تكرار مي شد ... مدام ، پي در پي...... .

" وقتي مردي دارد از احساسات اش حرف مي زند ، چطور مي شود به او اعتماد كرد ؟!..."

دل اش مي خواست فرياد بكشد ... دل اش مي خواست ، اما شب از نيمه گذشته بود و هر صداي كم اي حتي ، فريادي شنيده مي شد ، چه برسد به فرياد او ... فرياد اي كه از همه ي ياخته هاي اش بر مي خاست ... .

فرياد اش را در خود ريخت . حس كرد چيزي مثل آب اي داغ درون اش جاري ست . اين همان فرياد  اش بود . ... آبي داغ كه مي رفت تا همه ي وجود اش را بسوزاند .... فرياد آب شده اش اشك اي شد و از چشم راست اش ابتدا ... بر گونه اش چكيد .... چه گرم بود ... نه ، فرياد  بي صداي اش داغ بود .... و اين آمدن ادامه پيدا كرد ... چكيد و چكيد ..... اشك اي از پي اشك اي .... تمام صورت اش پر نم شد .... خيس و گرم اما ..... .

نشست ... دوباره نشست و دوباره خيره شد ... به جاي خالي عكس ... به جاي خالي قاب... به جاي خالي بر ديوار ... آه اي پر توان همان وقت از درون اش برخاست ... نگاه كرد . ... حس مي كرد كه آه اش آن قدر توان دارد كه مي توان ذرات اش را ديد ! .... به گذشته فكر كرد و به صاحب عكس نبوده ... دوباره ..... .

گذشت ، لحظات اي زياد ... صداي اي تنهايي اش را ربود ... چه بود؟!...

از جاي اش بايد بر مي خاست ... بايد از پشت شيشه ي پنجره ، بيرون را نگاه مي كرد .. بايد مي فهميد اين صدا از چيست ... اما ... هر چه هست باشد ...اهميت نداشت براي اش ... از دليل صدا گذشت .

دوباره به خودش رسيد ... دوباره سكوت ... دوباره تنهايي... دوباره چشم اي خيره بر جاي اي خالي .. دوباره ... دوباره .... .

آن قدر خيره .... آن قدر نشسته بود كه حس كرد بي حس شده است !... ديگر از داغ اي درون اش خبري نبود ... همه ي گرماي اش سرد شده بود ....خسته بود ... ناتوان نيز... در روزي كه گذشته بود لگد عاطفي محكم اي خورده بود ... آن قدر محكم كه تمام وجود اش تكه تكه شده بود ، چه برسد به قلب نازك شيشه اي اش ... به آن اي فكر كرد كه به احساس اش خنديده بود ... به همان كه پرسيده بود :

" وقتي مردي دارد از احساسات اش حرف مي زند ، چطور مي شود به او اعتماد كرد ؟!..."

درد اش زيادتر شد ... درد اي عميق در ژرفاي وجود اش حس كرد ... انگار كسي افتاده بود به جان تك تك ياخته هاي اش... چه حس تلخ اي بود .... چه حس بد حس اي !... چه حس نخواستني اي ....

نمي توانست تحمل كند ...سر اش درد عجيبي داشت.... سر اش را در ميان دو دست اش گرفت  و بر روي تخت گذاشت ... هر چه توان داشت در دستان اش جمع كرد و به سر اش فشار آورد ... انگار اين فشار ، دردهاي اش را از گوشه ي ديگر اي بيرون خواهد كرد .... شايد ..... شايد زور اين فشار ، از فشار سر درد اش بيشتر بود !...

ياد اش نيست كي بود ؟... ساعت اي بعد ... دو ساعت بعد ... ياد اش نيست .. خواب اش برد ... مثل كسي كه مرده ... اما .... چشمان اش را كه گشود ....ديد كه هنوز زنده ست و  از گوشه ي پرده ي كلفت اتاق اش نوري داخل آمده بود ... نور اي به زور... از جا برخاست ....

سر اش كمتر از شب درد مي كرد ... اما درد مي كرد ... برخاست و به پشت پنجره رفت ، پرده را كنار زد... برف آمده بود ... چه برف زيادي ... همه ي زمين ... همه ي زمين اي كه او مي ديد پر از برف بود ... دل اش برف خواست ... بي آن كه چيزي بپوشد از اتاق بيرون رفت ... يادش نبود انگار برف ، سرما دارد ....

با اولين وزش نسيم زمستاني كه به صورت نتراشيده اش خورد ، همه ي سرما را حس كرد .... بايد بر مي گشت ... اما نخواست ... با پاي برهنه ، به روي برف قدم گذاشت ... چه سرماي عظيم اي ! باز هم رفت ... چند قدم بيشتر .... برف انگار داشت همه ي گرماي وجودش را مي ربود .... به رد پاهاي برهنه اش در برف نگاه كرد ... چه كم رنگ .... چه بي رد بود ...

سياهي موهاي اش سفيد شد ... پر از برف ... پر از سردي ...پر از سرما ... براي لحظه اي حس كرد ديگر نمي تواند ... بايد مي رفت ،‌بايد مي گريخت ... از چه ؟!..... از برف ؟ .. يا از خود اش ؟....

بايد مي گريخت .

به اتاق اش آمد .. سرد و يخ زده و برف اي ... مي لرزيد ..به بخاري اش چسبيد... لحظات اي گذشت ... گرم نشد ...انگار از اين شعله هيچ گرماي اي نمي آمد ... و باز گذشت ....

***

روزهاي بد اي بود ... روزهاي سرد و يخ زده ... سرما خورده بود ... از بي احتياطي كردن اين بلا سر اش آمده بود .. اين بار هم مثل همه زندگي اش مراقب نبود !... چند روزي گذشت تا توان راه رفتن پيدا كرد ... در اين مدت كس اي به سرا غ اش نيامد  و حتي تلفن اي براي اش به صدا در نيامد... بي كس اي هم عجب درد اي بود !...

آن روز كه حال اش بهتر از قبل شده بود ، درست همان روز كه مي توانست روي پاي اش بايستد .... همان روز ، تصميم اش را گرفت ، بايد جاي اي مي رفت...پيش كس اي ... با خود اش مي گفت : " او مرا خواهد بخشيد ..."

با خود اش مي گفت ... و اين گفتن ،توان بيشتر به او مي داد ....در مقابل آيينه اش ايستاد ... خود اش را ديد ... چه قيافه ي زشت اي .... چه موهاي بهم ريخته اي ... چه صورت نتراشيده اي ....

ساعت اي گذشت تا زشتي اش برطرف شد ، اين بار كه خود اش را ديد ، براي خود اش لبخندي زد !... زيباترين لباس اش را پوشيده بود و بهترين عطر اش را استفاده كرده بود .... چه دوست داشتني شده بود !

حس مي كرد حتي بوي عطر اش هم ديده مي شود و اين لطافت اش را دو چندان مي كرد .... همان جا در مقابل آيينه ، خود چند ساعت بعد اش را مجسم كرد ... با خود اش گفت: " او مرا خواهد بخشيد "...

***

داشت نزديك مي شد ... چيزي تا آن جا نمانده بود ... خوش حال بود ... خيلي از راه را پياده آمده بود ... فكر مي كرد وقتي زيادي خوش حال است بهتر است پياده روي كند ... چندخانه تا آن خانه اي كه مي خواست زنگ اش را به صدا در آورد ، فاصله نداشت كه دونفر را ديد از آن خانه بيرون مي آيند ... ايستاد .

مبهوت .... هر دو را مي شناخت . هم دختر را و هم پسر را ....

دختر همان بود كه روزي عكس اش در قاب اي بر روي ديوار اتاق او بود وپسر .... حس كرد مي خواد فرياد بزند ... مي خواست بگويد : نامرد ......!.....

آن نامرد را هم مي شناخت ،دوست اش بود ... همان كس اي كه به او مي گفت كه آن دختر به درد او نمي خورد ... همان كه كمك اش كرده بود تا راحت تر از دختر جدا شود ... باز درد اي همه ي وجود اش را گرفت ...ديد پسر دست دختر را گرفت و با هم از خيابان رد شدند ....آن سوي خيابان . در مقابل او ايستادند .. پسر چيزي به دختر گفت و دختر لبخند كمرنگ اي زد .. كم رنگ اي اش را  مي توانست از راه دور ببيند ... پريشان شد ...

همان جا كنار ديواري نشست ... ديگر توان رفتن اش نبود... اين بار بيش از هر بار ....   .

صداي اي آهسته به گوش اش رسيد ... صداي پسر بود كه مسير را به راننده ي تاكسي مي گفت ... چشم اش هم چنان به آن ها بود ... چيزي ديد...چشمان دختر را ... دختر او را ديده بود و متاثر نگاه اش مي كرد ... چشم اش به چشمان دختر بود ... دختر آه اي كشيد و روي اش را برگرداند و با پسر سوار تاكسي شد .

و تاكسي راه افتاد ...

حس كرد ... چيزي از وجود اش كم شد ... اين اولين بار نبود كه دختر مي رفت .. اما اخرين بار بود كه رفتن اش را مي ديد ... درد اش زياد تر شد .. با همه ي بي توان اي از جاي اش برخاست ... آن جا ماندن ديگر چه سودي داشت ؟!... راه افتاد...

آهسته و بي رمق و بي هدف... حالا كه دوباره احسا س اش زنده شده بود ، دختر براي هميشه ازدست رفته بود ... به گذشته فكر كرد ... ياد روزهاي اي افتاد كه دختر بهترين هم زبان اش بود ... تنهاترين كس اش . و ياد خود اش افتاد كه چه گستاخانه دختر را از خود رانده بود ....

ياد حماقت هاي اش افتاد ... و باز درد اش زياد تر شد ...

***

شب شده بود كه به خانه رسيد ... آن جا مثل هميشه تنها پناه گاه اش بود ... باز سرماخورده و خسته بود و اين بار با قلب اي كه ديگر چيزي از بودن اش حس نمي كرد ......آخر قلب اش اين روزها آن قدر شكسته بود كه ديگر چيزي از آن نمانده بود حتي خرده هاي اش را هم نمي ديد !....

خودش را گرم كرد و مدام فكر كرد ...به خود اش وبه همه ي زندگي اش... به دختر قبل اي و به دختر جديد ... به دختر اي كه او را دوست داشت و او نفهميد و به دختر اي كه او ، دوست اش داشت و دختر نفهميد ... و به دوست اش كه دختر اي را دوست مي داشت كه دختر او را دوست مي داشت ... چه داستان پيچيده اي ... چه دوست داشتن درهم اي ...!

باز صداي اي تنهايي اش را ربود .. پشت پنجره رفت ... پرده را كنار زد و به تاريك اي شب خيره شد ... چيزي نمي ديد و نه كس اي را ... همان طور كه به تاريك اي زل زده بود.....آهسته از خود اش پرسيد :..." چرا اين روزها ، همه بي جا عاشق مي شوند ؟!..." ....

در پي سوال اش هيچ جواب اي نيامد ... به سوي تخت اش رفت ... دراز كشيد ... چشمان اش را بست... و با خود اش گفت : " چرا اين روزها ، همه بي جا عاشق مي شوند ؟!..." ....

سوال اي تكراري و بي جواب ....

چشمان اش بسته بود ... انگار به خواب رفته بود ... صداي اي نمي آمد ... به جز ... به جز تلفن اي كه زنگ مي زد و كسي نبود تا پاسخ اش را بدهد ... به خواب رفته بود ....

دختر جديد گوشي را گذاشت .... .

6. نوشته شده در يك شنبه 23 دي 1386 ساعت 35 دقيقه ي بامداد ... يك شب سرد و برفي ... و من تنها ...

7. خدايا .. ما را حتي براي لحظه اي به حال خود وا مگذار...

 

+ نوشته شده در  جمعه هفدهم خرداد ۱۳۸۷ساعت 12:25  توسط سودابه   | 

 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ...

2. چرا بايد از ترس خدا نماز بخواني ؟؟.....

3. يادت هست وقتي كوچك بودي اگر دروغ مي گفتي ، اگر كار بدي از تو سر مي زد ، اگر بد مي شدي ، آن ها كه اسم شان را بزرگ تر ها مي گذاشتيم تو را از كسي به نام خدا مي ترساندند ... يادت هست كسي تا به حال به تو گفته باشد كه اگر چنين كني يا چنان نكني ، خدا تو را سوسك خواهد كرد ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

4. يادم هست وقتي كوچك بودم از خدايي اي كه مرا خلق كرده ... خداي اي كه مهربان است و بخشنده ، خداي اي كه دوست داشتني است و خوب ... گاهي مي ترسيدم ... گاهي بي دليل و ناخواسته ...

5. يادم هست وقتي بالغ شدم  از ترس همين خداي اي كه براي ام خلق اش كرده بودند (!) يا خود خلق اش كرده بودم ....تنها از ترس او نماز مي خواندم ....

وقتي بزرگ تر شدم ... آن وقت كه ترس از خدا چيز نامفهومي در ذهن ام بود تنها از ترس پدر و مادر ام به نماز مي ايستادم !..... يادم هست تا كمتر از 4 سال پيش ، آن روزها كه در نيمه ي دانشگاه بودم .... صبح ها براي نماز صبح ،‌ بيدار ام مي كردند با زور (!)... ظهر ها با اين بهانه كه سرم شلوغ است و در دانشگاه به خاطر مسئوليت هايي كه دارم وقت نماز ندارم ، و شب ها به خاطر خستگي يه روز ، نماز ام را نخوانده مي گذاشتم ....آن روزها ديگر از خدا نمي ترسيدم .... ترس اي در من نبود ،‌ آخر من بزرگ شده بودم !!!!

6. و بسيار بسيار يادم هست ، شب ای را كه دريافت ام هر چه تا آن زمان زيسته ام ، بيهوده بوده است ....شب اي كه تا دوباره  آمدن اش چيزي نمانده است ....

7. يادم هست ، خوب يادم هست درست همان شب ، با خواندن نمازي دريافتم كه نماز بدون شك كوتاه ترين راه رسيدن به خداست ....

8. اكنون روزهاست كه اين ها را مي دانم ... اين ها كه امروز باور ام شده اند و به درست بودن شان ،‌به راست بودن شان ايمان دارم :

9. به من گوش مي كني ؟ نگاه كن .... راست مي گويم :

 

فكر كن و بگو :

1. چرا بايد از خدا بترسي ؟

2. اين ترس چه معنا و مفهومي دارد ؟

3. چرا بايد از ترس خدا ،‌نماز بخواني؟

4. اصلا بايد نماز بخواني ؟

5. آيا امروز اين كه نمازي بخواني ،‌الله اكبري بگويي ،‌دغدغه ي تو هست ؟

6. به من گوش مي دهي ؟

 

من به تو مي گويم ..... گوش كن ... راست مي گويم ....

1. از خدا نبايد ترسيد .... مگر نه اين كه خدا بخشنده و مهربان است ... مگر نه اين كه او عادل ترين است ... مگر نه اين كه او بهترين است ... پس ترس از خدا ،‌از اين موجود برتر و بهتر ، هيچ معنايي ندارد .... هيچ معنايي ..

2. اما .. از چيزي خوب است بترسيم ... آن چيز البته هرگز خدا نيست ...آن چه ما را در تمام دوران از ان ترسانده اند ، خدا نيست ....آن عدالت خدا ست ... و اين ترس تنها براي اين است كه ما ياد مان باشد هر بدي اي كه بكنيم چه در حق خودمان ، چه در حق ديگران ، خداي اي هست بالاي سرمان كه ما را نظاره گر است ،‌ با هر خطايي كه مي كنيم ، متاثر مي شود .... با هر بدي اي كه مي كنيم ،‌ نگران مان مي گردد ... خداي اي كه اما بسيار رحمان و رحيم است و اگر ما به سوي اش برگرديم راه را بر ما نمي بندد ... او گشوده ترين اغوش را براي بندگان اش دارد .... اما ... اگر اين بنده خودش را به كوچه ي علي چپ اي بزند كه كوچه نيست ديگر در اصل بن بست اي ست ... آن وقت خداي عادل به خاطر اين كه روزي گفته است خوبان با بدان يكي نيستند تنها به خاطر اين كه قول داده است بدان را مجازات كند .... ما را به مجازات بدي هاي مان مي رساند تا يادمان بماند كه خدا بنده اش نيست كه وقتي حرف اي مي زند زير قول اش بزند ... اين است چيزي كه ما بايد از ان بترسيم .. و اين ترس با همه ي تلخي اش شيرين است زيرا مرا و تو را و او را از بد بودن منصرف مي كند...

3. نمازي كه امروز از روي ترس .. خوانده مي شود چيزي تا پايان اش نمانده است ... همين روزهاست كه در مي يابي چه فايده .... همين روزهاست كه درك مي كني در اين ايستادن ها و خم شدن ها و به سجده رفتن ها و گفتن ها كه هيچ ارامش اي در پي اش نيست چه اصراري به تكرار دوباره اش است و اين چنين است كه تو نمازت را ترك خواهي كرد ....

4. بگذار محكم بگويم ... خدا تو را ازاد گذاشته است ... او حتي در نماز خواندن يا نخواندن اجباري نگذاشته ... به تو گفته مي تواني بخواني مي تواني نخواني اما اين ستون دين تو ست ...... خدا خيلي شيوا گفته با كلام بنده اش گفته است ... اين ستون دين توست .... نماز در واقع كوتاه ترين راه رسيدن به خداست .... و هدف از دين داري مگر چيست ؟ چيزي جز رسيدن به خداي اي كه والاترين موجود عالم است ...

5. مي داني تو خوشبخت ترين موجود عالم اي اگر روزي حس كني نماز نياز توست ...نگو كو نياز ؟ نگو كو ارامش پس از نماز؟ نگو ..... تا كنون شده است كه نه به خاطر ترس از خدا ... نه براي انجام وظيفه ... نه از ترس ديگران اي كه نماز خوان اند ... نه به خاطر كسي ، چيز ي، جايي ،‌مقامي .... تنها به خاطر خودت .... به خاطر آرامش اي كه در پي اش هستي و تا كنون ان را در نيافته اي ... وضويي بگيري و به نمازي بايستي ؟؟؟؟ آيا تاكنون شده است وقتي صداي موذن ... وقتي آن الله اكبر اول به گوش ات مي رسد حس كني چيزي همه ي وجود ات را زير و رو كرد ؟؟؟ ايا شده است وقتي به نماز مي ايستي حس كني در حال پروازي ؟؟؟ ... ايا شده است اين چنين چيزي تو را از خود به در كند ؟.... ايا شده است ؟؟؟؟

مهم نيست كه شده است يا نشده است ....مهم نيست .... مهم اين است ... اگر اكنون پر از دردي ...اگر  اكنون در پي مرهمي .... برخيزي و وضويي بگيري و نمازي بگذاري... نه از سر وظيفه ... نه از ترس.... و نه به خاطر خدا .... فقط براي خودت ... براي خود اي كه چيزي نمانده تا خدا شود !!!... برخيز و نمازي بخوان... براي خودت... به اسم خودت حتي ... نمازي كه هيچ كس تو را در خواندن آن مجبور نكرده است ... نمازي از سر عشق ... نمازي براي ارامش ... همين ... همين يك بار ...همين يك نماز كافي ست كه وقتي صداي موذن مي ايد ...آن الله اكبر اول تو را زير و رو كند ... همين يك بار به نماز ايستادن با عشق ،‌با همه ي وجود ،كافي ست كه تورا عاشق كند ...برخيز و نمازي بخوان ...براي خودت ... به اسم خودت...به ياد خودت ...نمازي بخوان.......

6. به من گوش كردي .... مي دانم .... داري به كلمات من فكر مي كني ، مي دانم ... يك چيز را مي داني .... اكنون خدا ميان من و توست .... و اين اوست كه شكاف بين ما را پر كرده است .... به سوي خدا بيا .... همين اكنون نمازي به پا كن ... مي ترسي ؟ از خودت ... از گذشته ات ... از روزهايي كه بر تو رفته است .... نترس ... به قول مولاناي خودمان ......: صدبار اگر توبه شكستي ،‌باز آ....

 

10.خدايا ... چيزي نمي گويم امشب غير تكرار حرف مردي كه مي دانم زياد دوست اش داشته اي كه اگر نه اين كلمات را بر زبان اش و بر قلم اش نمي راندي ...

 

بيرون از تصور هر درست و غلط

مرغزاري ست ، آيا ان جا به ملاقات ام مي ايي؟...

 

اين مرد ، مولانا ست

+ نوشته شده در  سه شنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۸۷ساعت 2:55  توسط سودابه   | 

 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن....

2.وقتي دعاي ام برآورده شد....

3. از روزي كه مومن شده ام بيشتر از 3 سال مي گذرد .... در اين روزهايي كه بر من  رفت ، اتفاق هاي يه يادماندني و هرگز فراموش ناشدني اي براي ام افتاد كه  گاه حتي تكرار آن ها تنها در ذهن ام ، تمام تن ام را به لرزه اي شيرين وا مي دارد ...

اين كه چطور به آن جا رسيده ام ، و چطور  رمزها را يافته ام و چطور خودم را تا به اين جا رسانده ام ، آن قدر طولاني و بسيار است كه اكنون نه خواهان گفتن اش هستم و نه ياراي گفتن را دارم .... اما در اين مسير چيزهايي را دريافته ام كه مي خواهم و مي توانم امشب آن ها را بازگويم ...

در روزهايي كه بر من رفت ، من اوقات زيادي را به تفكر گذرانده ام ... (خدا را شكر مي كنم براي اين قدرت كه در وجودم نهاده ... اين توان كه مي توانم در جايي باشم و نباشم ...مي توانم با تمام وجود خودم را وقف چيزي كنم اما در عين حال در فكرم به دنبال چيز ديگري بگردم .... و اين توان در وجود همه است اما چه بسيار كساني كه هرگز كشف اش نمي كنند و به چيزي مانند من نمي توانم كفايت مي كنند .....)

در اين لحظاتي كه به خودم و به زندگي ام و به چگونه بودن خداي ام فكر كرده ام ، هميشه چيزي سراسر وجد و شگفتي تمام وجودم را مي گرفت ... و اين شگفتي بدون شك چيزي نبود و نيست جز نيروي خداي اي كه در تمام لحظات مرا سخت در آغوش مي گرفت و مي گيرد ....و اين وجد آن هنگام به فوران مي رسيد كه من خودم را و افكار ام را وقف بهتر شدن و بهتر ماندن ديگري مي كردم ....اما در ميان اين همه شگفتي گاه دم اي غم اي عظيم مرا فرا مي گرفت ... غم اي برخاسته از ناتواني اي كه وجود ام جايگاه اش بود ....

من متاثر مي شدم در مقابل كساني كه شگفتي يه نهفته در وجود مرا درك نمي كردند و من هم در مقابل آنان ناتوان از وصف اش بودم ... و در نهايت به اين مي رسيدم كه بهتر است سكوت كنم ... اگر چه مي دانستم اين وجد ، اين نيرو ، اين چيز شگفت از آن خداست ..... و مي دانستم كه اين خداست كه مرا چنين از خود به در مي كند .... اين از خود بي خودي شيرين پاداش باور خداي ام بود وهست ....

با اين حال هر جا و هر وقت مي توانستم براي آنان از خداوند مي خواستم تا به اين ناباوري شان پايان دهد ...چون به راستي باور داشتم  كه تغيير باور و دين افراد كار خداست نه كار من ... و هنگامي كه اين را در كلام مادر ترزا هم ديدم به باور خود ايمان آوردم ....

اما روزهايي است كه براي يافتن اين توان در ميان نوشته هاي ديگران مي گردم شايد چيزي به دانسته هاي ام افزوده شود و مرا تواناتر كند ... شايد روزي به همين زودي ها من بتوانم از شگفتي يه عظيم خود سخن بگويم و بتوانم از آن در مقابل كساني كه ان را به نبودن محكوم مي كنند ، با قدرت دفاع كنم ....

در همين راه ، كتابي مي خواندم امشب كه مرا ناخودآگاه ياد داستاني در زندگي ام انداخت كه آن را خواهم گفت ....من در كتاب چرا اتفاقات بد براي آدم هاي خوب مي افتد ؟ نوشته ي هرولد .اس. كاشنر اين ها را خوانده ام :

 

1: خداوند طرح اي براي خود دارد كه زندگي تمام بندگان اش در آن طرح جاي مي گيرد .الگوي خداوند ايجاب مي كند زندگي بعضي بندگان اش درهم بپيچد،گره بخورد، كوتاه شود، و زندگي بعضي ديگر طولاني باشد . البته دليل آن ، اين نيست كه از نظر خداوند بنده اي سزاوارتر از ديگري است ....

2:اگر شما به بازار برويد ، مي بينيد سفال گر با چوب به كوزه هاي سفالين مي زند تا قدرت و استقامت كوزه هاي اش را به مشتريان نشان دهد . ولي سفال گر عاقل صرفا به كوزه هايي ضربه مي زند كه از استقامت بيشتري برخوردارند . بنابراين خداوند هم بندگاني را در بوته ي آزمايش قرار مي دهد كه مطمئن است تاب تحمل آن را دارند و از اين طريق هم مصيبت ديده و هم ناظران را متوجه معنويت مي گرداند...

3:وقتي دچار مشكلات و مصائب مي شويد نبايد  اغوا شويد و از ايمان خود دست بكشيد  . خداوند براي كارهايي كه مي كند ، دلايلي دارد و اگر مدتي طولاني محكم به رشته ي ايمان خود چنگ زنيد ، او رنج و عذاب شما را جبران مي كند .

4:در اين دنيا اتفاقات بد براي مردم خوب هم مي افتد ولي خواست و مشيت خدا اين نيست . خداوند دوست دارد مردم هر آن چه سزاوارش هستند ، به دست آورند ، ولي خود تدارك آن را نمي بينند ....

5:زمان مرگ هر انسان دست خداست . اما اين كه چگونه و در چه موقعيتي جان به جان آفرين تسليم مي كنيم تقديري است كه هيچ ربطي به ارزش افراد نزد خداوند ندارد . همه ي ما روزي مي اييم و روزي مي رويم و مطمئنا مي توان دليلي مادي براي آن پيدا كرد .

6: خدا براي بندگان اش حريمي قائل شده است و در كار آنان دخالت نمي كند . او آزادي انسان ها را نمي گيرد ، حتي اگر منجر به صدمه زدن به خود و ديگران شود . او از قبل معين كرده است كه بشر آزاد است و هيچ بازگشتي در سير تكامل وجودندارد .

7:خداوند مديون ما نيست . ما هستيم كه براي زندگي مان ، به او مديونيم .

8:خشم خدا را به دل گرفتن هيچ لطمه اي به خداوند نمي زند . هم چنين خشم او را برنمي انگيزد  تا بر ضد ما قد علم كند . اگر در مواجهه با موقعيتي ناگوار احساس مي كنيد بايد خشمگين باشيد و خشم خود را متوجه خداوند كنيد به خودتان مربوط است .اما اشتباه كرده ايد اگر خيال كنيد تقصير آن پيشامد به گردن خداوند است .

9:خدايي كه من به او ايمان دارم ، براي بندگان اش درد سر نمي آفريند بلكه به آنان قدرت غلبه بر مشكلات را عطا مي كند .

10:نيازي نيست در ازاي قدرت و اميد و صبر به خدا باج بدهيم صرفا كافي است به سوي اش برويم و اقرار كنيم به تنهايي قادر نيستيم به حل مشكلاتمان بپردازيم.

11:يكي از مسائلي كه هميشه مرا به وجود خداوند معتقد مي كند ، آگاهي از اين حقيقت است كه وقتي مردم براي دست يابي به قدرت و شهامت و اميد به درگاه او دعا مي كنند ، اغلب سرچشمه ي آن را مي يايند در حالي كه قبلا به هيچ وجه چنين خصوصياتي نداشتند .

12:خداوند نمي خواهد كسي بيمار يا معلول باشد يا دچار مشكل شود ، او نه در شكل گيري مشكل دخالت مي كند و نه در رفع آن . اما كمك مي كند عده اي پزشك  و پرستار شود تا درصدد معالجه ي بيماران برآيند و به ما هم كمك مي كند هنگامي كه بيمار و وحشت زده هستيم ، شجاعت خود را حفظ كنيم . همچنين ما را مطمئن مي كند هنگام ترس يا درد با ماست و تنها نيستيم.

13:ممكن است خداوند از بروز مصائب پيشگيري نكند اما قدرت و شهامت فائق آمدن بر آن را به ما مي دهد .

14:عشق ما به خداوند براي اين است كه او كامل است . ما خداوند را دوست نداريم فقط براي اين كه ما را از شر رويدادهاي اهريمني حفظ كند . عشق ما به خداوند فقط از ترس مايه نمي گيرد . از ترس اين كه اگر به او پشت كنيم به ما ضربه مي زند . ما خدا را دوست داريم چون او خداست ، چون خالق تمام زيبايي ها و سرچشمه ي قدرت و اميد و شهامت درون ما و كساني است كه هنگام نياز به كمك ما مي شتابند .ما او را مي پرستيم چون بهترين بخش وجود ما و دنياي ماست و اين است معناي عشق .....

15: خداوندا ! ما نمي توانيم به درگاه تو دعا كنيم تا جنگ را پايان بخشي زيرا مي دانيم دنيا را به اين شكل آفريده اي و انسان خود قادر است جاده ي صلح را هموار كند . مانمي توانيم دعا كنيم قحطي وگرسنگي را از بين ببري زيرا منابعي به ما عطا كرده اي كه در صورت استفاده ي عاقلانه از آن مي تواند تمام دنيا را تغذيه كند . ما نمي توانيم دعا كنيم تبعيض نژادي را ريشه كن كني زيرا به ما ديده ي بصيرت داده اي تا بتوانيم خوبي هاي تمام انسان ها را ببينيم . ما نمي توانيم به درگاه ات دعا كنيم به نااميدي هاي مان پايان بخشي زيرا توانايي از بين بردن نابساماني ها را به ما داده اي . ما نمي توانيم دعا كنيم بيماري را ريشه كن كني زيرا به ما قدرت تفكر داده اي تا به وسيله ي آن راه علاج بيماري ها را كشف كنيم . بنابراين به درگاه ات دعا خواهيم كرد به ما قدرت و اراده و عزمي راسخ عطا كني تا ديگر لازم نباشد بگوييم خدايا ما را به آرزوهايمان برسان ....

16:بشر زبان خداوند است ....

 

4. اين ها از ديد من جملات برگزيده ي اين كتاب بود . اما خودم يك چيز به آن ها مي افزايم . براي ديدن خدا ، براي باور خدا، براي درك خدا ... هر انسان به يك سلاح محتاج است و آن اين است كه براي لحظه اي هم اگر شده اين ترديد و شك را از خود  دور كند كه خدا نيست و يا اگر هست با خلق مذاهب خواسته ازادي انسان را از او بگيرد  ....اين فكر غير واقعيت ست ...

5. و مي خواهم يادت بيندازم كه خدا براي تو همان مي شود كه تو تصور اش را بكني . ياد ات باشد خداي درون ادامه ي خداي بيرون است ....

6. داستاني كه مي خواستم بگويم و اين كتاب مرا به ياد اش انداخت :

 

1: ماه هاي اول مومن شدن ام بود . روزي به من خبر دادند ، پدر يكي از نزديك ترين دوستانم ، مريم ، پشت چراغ قرمز ، در اتومبيل اش مغز اش از كار افتاده و در بيمارستان است . مريم براي من يك  دوست ساده نبود . ما در يك محل به دنيا امده بوديم با هم بزرگ شده بوديم با هم مدرسه رفته بوديم و با هم براي رفتن به دانشگاه درس خوانده بوديم و با هم خنديده بوديم و با هم گريه كرده بوديم ... مريم براي من تنها يك دوست نبود و پدر مريم هم تنها پدر يك دوست نبود ... من از شنيدن اين خبر خيلي متاثر شدم ....روزهاي عجيبي در زندگاني ام را مي گذراندم . خدا هر روز در چيزي را به روي ام مي گشود و من مست اين نوع زندگي ام بودم . ...آن روز قبل از اين كه به سراغ مريم بروم . گوشه اي پيدا كردم و نمازي خواندم ... نمازي براي درخواستي از خداوند . مي دانستم هنوز ممكن است پدر مريم به اين دنيا برگردد. نماز را خواندم و بعد از نماز ، شروع كردم به تكرار اين قسمت از آيه از سوره ي نمل  قران :

بسم الله الرحمن الرحيم

امن يجيب المضطر  اذا دعاه و يكشف السوء

كيست آن كه دعاي بي چاره گان را به اجابت مي رساند و رنج و غم آنان را برطرف مي سازد ؟.....

 

اين را بارها و بارها تكرار كردم و ايمان داشتم به اين كه دعاي من مستجاب مي شود و پدر مريم به خانه اش برمي گردد. اما هنوز در تكرار اش بودم كه تلفن زنگ زد  و من فهميدم همه چيز تمام شده است .... ياد ام هست تمام وجود ام اشك شد و من تا مدتي همه اش گريستم و هر چه از خدا پرسيدم چرا ، او هيچ جوابي به من نداد ... آن روزهاي سخت گذشت و من با اين كه دليل خدا را نمي دانستم هميشه خودم را با اين باور كه شايد در كار خدا دخالت كرده ام دلداري مي دادم و به خودم مي گفتم خدا چرا بايد دعاي غير منطقي يه مرا برآورده مي كرد ؟ اما در عين حال خدا را مقصر مي دانستم !... تا اين كه ....

اسفند 86 كه سومين سالگرد فوت پدر مريم بود من خواب عجيبي ديدم . خواب ديدم كسي به سوي ام آمد و در حالي كه خوش حال بود به من گفت دعاي آن سال تو براي پدر مريم مستجاب شده و او زنده شده است .... 

2:تا همين امشب معناي خواب ام را نفهميده بودم ... اما اكنون مي دانم .

3: خدا خيلي ساده گاهي با انسان ها حرف مي زند . كافي ست تنها گوش هاي ات را خوب باز كني و به او بسپاري ... خدا خيلي ساده در آن خواب به من گفت كه اگرچه آن وقت دعاي ام را برآورده نكرده (كه بدون شك آن طور بهتر بوده ) اما آن را بدون استفاده و بي فايده در ميان زمين و آسمان رها نكرده است . من امشب دريافت ام كه دعاي ان روز من به پدر مريم در حال بعد از مرگ اش كمك كرده است ... او نه در اين دنيا كه در آن دنيا زنده شده است ...

 

7. خيلي طولاني شد ....

8. خداي بزرگ من ! به من ... به من اي كه جزيي از توست و راست مي گويم اصلا خود تو ست ... توان بده تا از اين روي ناتوان زندگي تا آن روي تواناي آن ، توانا باشم.

9. خداي من! مرا اميد بده تا به سوي ات محكم تر از پيش گام بردارم ....

10. دست ام را به سوي ات گشاده ام ، رهاي اش مكن .....

 

+ نوشته شده در  شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۸۷ساعت 2:41  توسط سودابه   | 

 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ...

2. با خداي درون ات مهربان باش...

3. همه ي آدمها وقتي به اين دنيا مي ايند . خدايي درون شان خلق مي شود. خدايي كه ادامه ي خداي بيرون است  ....

روزي  من  به خواست خداي بيرون ، عاشق خداي درون ام شدم. خدايي كه تا آن وقت ساكت و مظلوم و بي صدا درون ام بود و من ظالمانه به او اجازه ي بروز نمي دادم. روزها مي گذشتند و من هر روز بيشتر از قبل عاشق مي شدم... و روزي چشم بازكردم و ديدم كه ان چنان عاشق خداي درون ام هستم كه او  هر كاري مي خواهد مي كند و من هيچ شكايتي نمي كنم! اما وقتي ديگر؛ خيلي غير منتظره من دوباره عاشق شدم! عاشق خداي ديگري... ادمي را ديدم كه خداي مظلوم و مهربان و ساكتي داشت ... ياد خداي گذشته ي خودم افتادم و با اينكه خداي درون ام به شدت دست و پا مي زد تا جلوي اين عشق را بگيرد من بدون توجه به او  ، عاشق خداي ديگري شدم...و خيلي ساده آن ادم هم به خاطر خداي مهربان درون اش برايم عزيز شد  ...

متعجب بودم كه چرا او ، خداي مهربان درون اش را نمي بيند با اينكه من مي ديدم اش... متعجب بودم كه او ،‌چرا براي رفع دردهاي اش به خداي مهربان و قوي  درون اش متوسل نمي شود ، وقتي كه من مي توانستم از خداي او  چيزي بخواهم و او به من  نه نگويد ...

روزهاي كمي گذشتند و من ساده ي ساده عاشق خداي ديگري بودم... البته خداي درون ام را از دست نداده بودم. اين خداي درون آن قدر خوب و مهربان هست كه اجازه ي ورود عشق ديگري را هم بدهد...خداي درون ام خيلي با من كنار آمد چون مي دانست من هنوز عاشق او  هم هستم!

در اين روزهاي كم با همه ي وجودم سعي كردم به آن ادم بفهمانم تا قدر خداي درون اش را بداند... همان خدايي كه من عاشق اش شده بودم... سعي كردم تا به او بفهمانم خداي درون اش به عشق او  محتاج است  نه عشق من ! سعي كردم به او بفهمانم همان خداي ساكت و مظلوم و بي صدايي كه درون اش هست قوي ترين كس هاست. خواستم به او بفهمانم آن خدا ،‌دواي همه ي دردهاست... خواستم و سعي كردم ....

من همچنان عاشق خداي ديگر بودم... اما

اين حس آن چنان داشت شدت مي گرفت كه روزي ديدم ديگر چيزي نمانده است كه خداي درون ام را ازدست بدهم  ....آن وقت   خداي درون ام با شدت و با صلابت جلوي من ايستاد و به من دستور ايست داد ! از من خواست تمام كنم... به  من گفت كه اگر ترك عشق ام نكنم براي هميشه ترك ام مي كند... انتخاب سختي بود... انتخاب بين عشقي و عشقي! بايد فكر مي كردم و در كمترين زمان ممكن تصميم مي گرفتم ... فكر كردم و تصميم گرفتم . و با عقل ام خداي درون ام را انتخاب كردم. حقيقت اين است  كه من تا هستم ، تا زنده ام به خداي درون ام محتاج ام و نمي توانم از دست اش بدهم.... اما روزهاي سختي شروع شد. اول اش با عشق خداي جديدي كه درون ام بود مبارزه كردم. ولي اين مسير درست نبود! بعد سعي كردم از او فرار كنم... اين راه هم به تركستان بود ! و يك روز ياد چيزي افتادم... ترك عشق مثل ترك درد است... اگر به طرف اش بروي تا با او مبارزه كني به تو هجوم مي اورد ... اگر از او فرار كني دنبال ات مي ايد. اما اگر وقتي دارد به طرف ات مي ايد خودت را از مسيرش كنار بكشي او  هرگز به تو نخواهد رسيد چون تو هميشه در موازات او هستي   و ياد گرفته اي كه هيچ دو خط موازي به هم نمي رسند!

راه همين بود . بايد با احساس كنار امد. پذيرفتم . خداي ديگري درون ام هست . خدايي كه به كس ديگري متعلق است . پذيرفتم . با اين خدا و با اين حس كنار امدم و حالا چند وقت است  كه دارم با خيالي اسوده و حتي ارامش زندگي مي كنم.... اگر چه آن حس و آن خدا گاهي به سوي من مي امد و درون ام را اشو ب مي كرد اما من ساده از كنارش رد مي شدم و او  دست اش به من نمي رسيد ... و خوب مي دانم بالاخره اين خدا ازدست نيافتن به من خسته مي شود و به جاي اصلي خودش برمي گردد .... فقط اميدوارم وقتي خداي ديگري به خانه ي اصلي ي خودش مي رسد . صاحب خانه در را به روي اش باز كند ... و او را با آغوشي گرم پذيرا باشد...

اميدوارم صاحب خانه مثل من كه عاشق خداي درون ام هستم او هم عاشق خداي درون اش شود و بعد بنشيند و ببيند كه اين خداي مهربان درون چطور وساطت او را پيش خداي مهربان و قادر بيرون مي كند... اميدوارم صاحب خانه قدر خداي درون اش را بيشتر از پيش بداند ....

 

4. تو با خداي درون ات چه مي كني؟؟؟

5. اي خداي درون ! از من به خداي بيرون بگو اين جا كسي هست كه در انتظاري جان اش به لب اش آمده است ....

اين را به خداي بيرون بگو ....

6. و تو اي كسي كه مرا مي خواني ؛ تو مي داني خداي درون ات كيست ...

7. وقتي نوشتم تو خلاصه ي خدايي ،باور نكردي .... آن روز كه گفتم تو جزيي از خدايي ، به باور من خنديدي ... زماني كه گفتم تو نوري و خدا نور اعظم است ... باور ام را ناديده گرفتي ... اما امروز باور كن .... باور كن .... باور كن .... خداي درون، كسي نيست ، نيست ، نيست ، جز خودت ....

وقتي مي گويي خداي درون ، با خودت سخن مي گويي ... خودي كه نه به نام تو شناخته مي شود ، نه با حرفه ات و شغل ات معروف است و نه چيزي از آني ست كه تو نام اش را خودت گذاشته اي ...با اين حال خداي تو ، خداي توست و خداي تو همان توست و خداي تو همه ي توست ...

8.روزي مي انديشيدم به اين كه به عدد تمام ادميان راهي براي شناخت خداوند هست ....

9. با خداي ات سخن بگو ... با خداي درون ات و خداي بيرون ات ...

وقتي با خداي ات سخن مي گويي مهم نيست كه اگر به جاي تو به او بگويي من ... خداي تو ، همان توست ....و تو وقتي با خداي درون ات ، با خودت ، سخن مي گويي خداي بيرون تو را مي شنود و اجابت مي كند ....

10. و تو همان كوچك شده ي خداي خودي ....

 

پ.ن اول:

1.با نیلوفر زياد درباره خداي مان صحبت مي كنيم .... اين روزها و خيلي پيش از اين ها دغدغه ي من و او ، دغدغه ي او و من ، خدايي بود كه خلق مان كرده است و خدايي هست كه خلق مان كرده است و خدايي كه اكنون ما مي توانيم ببينيم ، حس كنيم و باور كنيم ..... ما به باور هاي ديگري پيرامون خداي مان رسيده ايم ... به چيزهايي كه به زودي آن ها را بيشتر خواهم نوشت .... راستي بايد ازنیلوفر اجازه بگيرم ؟!!!

2. و روزي حس كردم چه بسيار خداي من و خداي نیلوفر ، خداي نيلوفر و خداي من شبيه هم هستند ...

3. اي من ! از من به خداي من بگو ... بگو كه من ، همين من ، او را بسيار دوست مي دارم ... بسيار ....

 

پ.ن آخر:

1.اين را روزي جايي خوانده ام ... در كتابي ...( چگونه خدا را بشناسيم؟ نوشته ي دي پاك چوپرا....كتابي كه با هر صفحه اش با هر سطرش كه مي خواندم به باورهايي كه رسيده بودم در دنياي خودم ، در خلوت خودم بيشتر ايمان اوردم .... )

2.

ـ از كجا مي دانيد خداوند واقعي است ؟

ـ به اطراف مي نگرم و نظم طبيعي آفرينش را مي بينم . در ساده ترين اشيا زيبايي عظيمي وجود دارد . در حضور شكوه نامنتاهي كون و مكان ، انسان احساس زندگي و بيداري مي كند و هر چه عميق تر مي نگرد ، اين آفرينش را مبهوت كننده تر مي بيند . به چه چيز ديگري نياز است ؟

ـ ولي هيچ كدام از اين ها چيزي را ثابت نمي كند...

ـ تو فقط اين را مي گويي چون حقيقتا نگاه نمي كني . اگر مي توانستي يك كوه يا يك ابر پر باران را يك دقيقه بدون ترديدهاي ات كه راه را بر تو بسته اند ، ببيني ، وجود خداوند بي درنگ بر تو آشكار مي شد .

ـ پس به من بگوييد چه اشكار مي شود ، بالاخره من هم چشماني مثل شما دارم .

ـ چيزي ساده ، يكپارچه ، نازاده ، ابدي ، سخت چون سنگ، بي حد ومرز ، مستقل ، آسيب ناپذير ،‌متبرك و داننده ي همه چيز.

ـ شما همه ي اين ها را مي بينيد؟ ......پس من تسليم مي شوم زيرا نمي توانم درك اين همه شگفتي را بياموزم .

ـ نه ، تو اشتباه مي كني . همه ي ما جاودانگي را در همه ي جهات مي بينيم  ولي اين راه را برگزيده ايم تا آن را به تكه پاره هاي زمان و مكان تقسيم كنيم. يك كيفيت از خداوند وجود دارد كه بايد به تو اميد دهد. او مي خواهد با تو سهيم شود ....

 

+ نوشته شده در  یکشنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۸۷ساعت 2:11  توسط سودابه   | 

 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ..

2. من نور ام .....

    تو نور اي .....

     او نور است و همه نور هستيم ....

    و خداوند نور اعظم است ....

    و اين نور با ماست .

    و خداوند به همه ي ما خود را نشان مي دهد ، اما عده اي خيال مي كنند چشمان شان توان ديدن نور را ندارد ،‌پس آن ها را به روي نور مي بندند و اين چنين، نور ناپديد مي شود ....

3. براي ديدن اين نور چشمان ات را بگشا....

4. ....

***

پ . ن: مسيح روزي به حواريون گفت : شما نور جهان ايد .

و باز گفت : من نور  ام ...و اين يعني من در ميدان نيروي خداوند هستم .

 

***

5.تو جزيي از خداوندي ....

6. سر جاي ات بمان و از خدا كم مشو ....

7. اگر روزي خدا را حس نكردي ... بدان اين تو هستي كه جابه جا شده اي ... او هم چنان بر جاي خود است ...

8.چيزي نمانده تا روزي كه چيزي فراتر از اين بگويم .... چيزي نمانده ....

9. كسي در جايي گفته : هيچ كس قدرت آن را ندارد كه خداوند را كاملا دور نگه دارد . ما فقط مي توانيم در پذيرش نور را باز يا بسته نگاه داريم .

10. ......

 

+ نوشته شده در  دوشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۸۷ساعت 2:40  توسط سودابه   | 

 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ..

2. روزي نوشته بودم كه از مراسم نخاعي كردن قورباغه هاي ام خواهم نوشت ... روزي در مراسم قورباغه گیرون آن را گفته بودم.

3. امروز شايد بهتر بود چيز ديگري مي نوشتم ... چيزي از خدا... شايد عشق ... اما ... نمي دانم ... نمي خواهم انگار.... دوست دارم بي فكر .... بي كمي فكر مي خواهم كه از چگونگي انجام كاري بنويسم كه روزگاري روح ام را و روان ام را مي آزرد . من خواسته يا ناخواسته ، امروز مي خواهم از قتلي بگويم كه مرتكب اش شده ام . وقتي بارها و بارها .....

4. روزي كه مي كشتم .... روزي كه قورباغه ها را مي كشتم !!!....

5. امروز چه روز بدي بود... امروز با تمام وجودم احساس قاتل بودن ، كردم و هنگامي كه به گذشته نگاهي انداختم مطمئن شدم كه امروز چندمين قتل من بود...

قورباغه ي بي چاره در دستان من چه تقلايي كرد... چه ناله اي ..... من هميشه جز بهترين نخاعي كننده گان بودم اما نمي دانم امروز چرا سوزن تشريح آن قدر كند شده بود ..... قورباغه ي فلك زده تا نخاع اش را قطع كردم ، چه زجري كشيد ... هيچ وقت مثل امروز به خاطر اين عمل زشت ، دچار عذاب و جدان نمي شدم ، اما امروز خيلي درگيرم . يادم نمي رود آن قورباغه ي بي چاره كه شكم اش پر از تخم هاي دورنگ بود ،‌چه ملتمسانه نگاه ام مي كرد ... من از زبان قورباغه ها هيچ نمي دانم اما مي دانم كه آن لحظه با نگاه اش التماس مي كرد نخاع اش را قطع نكنم ....

چه بي رحم ام من .... چه بي رحم ....

مي توانستم لااقل به تخم هاي زيباي دورنگ درون شكم اش رحم كنم .... مي توانستم ، اما با تمام سنگدلي ، قورباغه ي فربه را در دست چپ گرفتم ، دستان كوچك اش را در پشت انگشت سبابه و پاهاي بلندش را در ميان دو انگشت آخر پنهان كردم و شست ام را بر روي پشت اش گذاشتم تا توانايي هر گونه حركت را از او بگيرم ، آن وقت با تمام بي رحمي ،‌سوزن تشريح را بر روي سرش به حركت در آوردم تا سوراخ سرش را پيدا كنم .... هيچ وقت صداي تق آزارم نمي داد اما امروز با شنيدن آن حس كردم تمام وجودم به هم ريخت .... وقتي قورباغه ي مادر را به صورت قائم گرفتم تا سوزن را در نخاع اش فروببرم، با تمام قدرت دست هاي كوچك اش را از پشت انگشتان من رها كرد و به سرش گرفت ، چه مي خواست بگويد ؟...

نمي دانم ... اما مي دانم اگر توان سخن گفتن داشت فرياد مي زد: ... كمك ....كمك.

و من كه آن لحظه ، بي رحمي ام فوران كرده بود ، دستان اش را محكم گرفتم و سوزن را با تمام قدرت در نخاع او فرو بردم ،‌نمي دانم چرا آن قدر مقاومت مي كرد... سوزن را در آوردم و دوباره فرو بردم ... قدرت من و سوزن از توان او بيشتر بود .... نخاع اش را قطع كردم ، پاهاي اش را صاف كرد ،‌همان طور كه نگاه ام مي كرد....

سوزن را در آوردم و به صورت اريب به چپ و راست صورت اش وارد كردم تا از چشم هاي سياه اش توان پلك زدن را بگيرم ، اين بار ديگر مقاومت نكرد ، خيلي زود تسليم شد ، جسم بي حس آن را بر روي ظرف تشريح گذاشتم ، با پشت بايد روي ظرف مي خوابيد... به دست ها و پاهاي اش ضربه اي زدم ، هيچ عكس العملي نشان نداد ،‌كاملا بي حس شده بود .... به جلادي خودم ادامه دادم .... به انگشتان بلند و باريك دست و پاي اش تا مي توانستم سوزن زدم ، مبادا جسم بي جان اش ، جان دار شود !..... پوست نازك شكم اش را بالا گرفتم و با قيچي كند تشريح بريدم اش ....( نمي دانم چرا قيچي هاي تشريح هميشه همه كند اند ؟..........)

بايد مراقب مي بودم ، رگي همان حوالي بود كه نبايد قطع مي شد ،‌با تبحر پوست و رگ را از هم جدا كردم .... تا ديدن قلب اش فقط يك گام مانده بود ، برداشتن ماهيچه ها .... با همان قيچي كند ، ماهيچه هاي اش را بريدم ............بعد از كمي ، قلب كوچك اش نمايان شد ..... خوب نگاه اش كردم ، مي زد   ........پر تلاطم مي زد ... براي چه كسي ؟......براي چه كسي ؟..........آيا قلب قورباغه ها هم براي كسي مي تپد ؟........براي كسي ؟.....................

6. خداي من .... نمي دانم چطور روزگاري مي توانستم اين همه قاتل باشم ؟...

7. ..........

8. .........

9...........

10.........

 

+ نوشته شده در  یکشنبه یکم اردیبهشت ۱۳۸۷ساعت 0:22  توسط سودابه   | 

 

 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ... خبرم كن ..

2. روز نو شده است ... نوروزي ديگر... بهاري ديگر... و شايد بنده اي ديگر براي خدايي كه بوده ... از آغاز تا اكنون و خواهد ماند از اكنون تا ابد....

3. همه چيز پر از خداست ...

 

4.دنبالش مي گردي

مدام .... پي در پي.... پر هياهو.

دنبالش مي گردي و هر دم نفي اش مي كني : كو ؟ پس كو ؟

چرا نمي بينم اش ؟ اگر هست ... اگر وجود دارد ... اگر خيال نيست ... پس چرا نمي بينم اش؟ چرا نيست ؟

و دنبالش مي گردي

هر جا ... هر دم ... هر جور.

راه مي روي.. سخت ...پر مشقت.. بي دمي ايستادن... شك مي كني ...رد مي شوي... رد مي كني.... فرياد مي زني ... نه  مي گويي و تكرار مي كني نيست  .... كجاست اگر هست؟ چرا من نمي بينم اش؟

و اين راه سخت است و اين نفي ، سخت است .

اما مي روي و مي روي تا جايي كه ديگر رمقي نمي ماند و نه جاني براي باز رفتن .

چاره اي نيست ... بايد ايستاد .

مي ايستي . نگاه مي كني ...نه به آينده ... به عقب... به گذشته... به بازگشتن و فكر مي كني به رها شدن ... به رها شدن از شك ...ترديد ..نبودن.

و رها مي شوي در راهي كه برايت سخت بود و آن جاست كه اين سخت ديگر سخت نيست چون رها شده اي...

رها مي شوي و باز مي گردي به عقب... به گذشته ....به ديروز

و حالا در اول راه ايستاده اي ... قبل از رفتن... قبل از فرياد زدن ... قبل از نفي كردن ..قبل از گفتن نيست

... قبل از دنبال كردن ... و نگاه مي كني ...

آهسته ... بي صدا.... بي شك .... بي ترديد .... با ايمان ... با ايمان ... با ايمان.

ساده مي شود همه چيز.... او هست

اكنون او هست ... هر جا... هر دم .... هر جور

و او هست ... ساده ي ساده هست

و مي بيني اش ... ساده .... با ايمان.... با ايمان.

و او هست ... همين جا ... همه جا .... هر جا ..... و فرياد مي زني

با فكر ... با يقين... با ايمان

او هست ...

خدا هست

هميشه ... همه جا .... همه جور

خدا هست

خدا هست

خدا هست

ساده

ساده

ساده

خدا هست

همه دم

همه دم

همه دم

خدا هست ....

و آن وقت است كه مي فهمي اگر

با همه ي وجودت حتي

نفي اش كني

حتي اگر نديدن اش را دليل نبودن اش بداني

چيزي از بودن او كم نمي كند ...

و او هست

و بوده

و خواهد بود...

باورت مي شود ؟

همه چيز پر از خداست ....

5.باز هم شك داري ؟؟؟!!!!

 

6.نوشته شده در پنج شنبه 24 اسفند 1385 ساعت 46 دقيقه بامداد ...

7.خدايا ...در اين بهار نو... در اين سال نو.. به همه ي ما زندگي عطاكن.. روزهايي كه وقت بودنشان نشاطمان به وفور باشد و وقت رفتنشان ياد مان از آنها خوش ..

8.خدايا ... صدا يت نمي كنيم؟ فراموش مان شده ؟ نه ... ما را براي اين نگفتن ها به عقوبت مگير... حتي اگر يادمان رفته باشد كه تو همه جا هستي و همه وقت نگاه مان مي كني ... اگر يادمان رفته باشد... چيزي در ژرفاي وجودمان تو را فرياد مي زند ...ما با همه ي فراموش كاري مان باز هم به تو محتاجيم... ترك مان مكن..

9. خدايا ... به ما زندگي عطا كن ... روزهايي با رحمت ... روزهايي با نعمت...

10. خدايا ... همه روزمان را نوروز كن ....

 

*****

پ . ن :

1. اين عين واقعيت است ...(و اين  عين در قلب واقعيت است ! ) ...

2.وقتي كسي ،چيزي يا كسي را نمي بيند و تو مي خواهي بودن و ديده شدن آن چيز يا كس را ثابت كني بايد بگردي ... بگردي و دليل بياوري ... هر چيزي براي اثبات  به كارت مي ايد  ... پس خوب مي گردي تا بودن آن چيز يا كس را ثابت كني ...

3.اما ... اما ... اما ...

4. وقت اثبات خدا كه مي شود ... لازم نيست دنبال هيچ مدرك و دليلي بگردي !... زحمت نكش ! نگرد ! ... خدا ديدني تر چيز عالم است ... باور نمي كني ؟ ساده ست ... نگاه كن ... نه به دوردست ها ... نه به ديگري ... نه به چيزي يا كسي غريب ... به خودت ... فقط به خودت .... تو شگفت ترين مخلوق خدايي.... تو را خدا از روي خودش ساخته است ... تو شبيه ترين به خدايي... گوش كن ! ... تو خلاصه ي خدايي..... باور كن !... براي اثبات خدا ... نگرد . خدا با همه ي پيچيدگي هايش ... ساده است خيلي ساده ... آن قدر كه با هر درك و فهمي مي شود پيدايش كرد ...مي شود نگاهش كرد ... مي شود حس اش كرد ...

5. نگو نه ... نگو نيست ...نگو نمي شود ....خدا هست... باورت نمي شود ؟ پس ساده تر مي گويم ...خدا همان نيروي برتر است ... همان تفكر برتر است ... همان انرژي برتر است ...نيرويي كه همه جا هست ... و با توان تراز همه و با توان خلق همه ... تفكري كه در آن نقصي نيست و انرژي اي كه همه چيز را به سوي خود مي كشد ...

6. گوش كن ! ... تفاوت ندارد تو خدا را چه صدا كني ... فرقي نيست ميان اين كه تو به خدا ، خدا بگويي يا نامي ديگر ... خدا ي تو ... خداي توست و خداي من خداي من است ... و خداي او خداي اوست ... و عجيب اينكه همه ي اين خداها يك خدايند ... تنها يك خدا....

7. به خدايت ... به او كه خلق ات كرده ... به او كه جاني و روحي در تو دميده ... به او كه بيش از هر كس دوستت دارد ... به او كه اكنون تو را به نظاره نشسته ... به او كه آغوش اش را براي برگشتن دوباره ات به سوي تو گشوده ... به او كه در انتظار توست ... به خدايت ... به خدايت ... به خدايت.... عشق بورز... عشق بورز و آن گاه بنشين و ثمره ي اين عشق را با همه ي دلت بنوش !!!!!.....

8. به خدا عشق بورز...

9. گوش مي كني ؟ ... با تو هستم .... تو ....

10. به خدا عشق بورز.....

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم فروردین ۱۳۸۷ساعت 6:6  توسط سودابه   | 

 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ...

2. عشق ...

3. ع ش ق ... چه سه حرف معجزه زايي !!!...

" عينش " عين علاقه است .

" شينش " شكل شهامت است .

و " قافش " قصه ي قداست است...

عاشق مي شوي وقتي علاقه مند شده اي ، شهامت گذشت از خود يافته اي و قداست وجودت را افزون كرده اي ...

ع ش ق ... چه سه حرف معجزه زايي !!!

4. خدايا عاشق ترم كن .....

5. .................................

 

+ نوشته شده در  جمعه سوم اسفند ۱۳۸۶ساعت 16:37  توسط سودابه   | 

 

1. خدایا اگه ازت غافل شدم خبرم کن ...

2.تو خلاصه ی خدایی...

3.تا یک سال پیش فقط یک آرزو بود. یک آرزوی کوچک که هر بار رسیدنش را به آینده موکول می کردم... به فردایی که سالها آمدنش طول کشید. نمی شناختمش اما حسی می گفت که رابطه ی غریبی میان ماست.

بی تجربه کردن ... بی لمس کردن...دوستش داشتم.

نمی دانم آن روزها بین تاروپود از نزدیک ندیده اش دنبال چه می گشتم ...نمی دانم کجا ...چه از آن جذبم کرده بود که آرزویش را می کردم.

حالا آن آرزوهای سالهای رفته ... یک تجربه است برای من . یک پاک کننده ی روح ...یک جا برای رسیدن به آرامش... یک بهانه برای خسته نشدن... یک بهانه برای فرار از دلتنگی و شاید چیزی مثل... مثل گوش شنوا...جایی که می شود حرف زد...می شود خواند... می شود گفت و مطمئن بودکه کسی هست برای شنیدن.

کسی؟؟؟...نه حتما کسی... چیزی...چیزی که دردت را می شنود... حرفت را ...خستگی ات را و برش می دارد ... دردت را ...خستگی ات را و یک چیز را خیلی نصیبت می کند ... چیزی مثل آرامش...

می دانم خیلی تجربه اش نکرده اند ...آرامش را نمی گویم...نشستن در مقابل آن را می گویم...دست به تاروپود کشیدن . گره زدن.شانه زدن را می گویم ...

من دارم از بافتن حرف می زنم . از بافتن...

از گره ای بر تاری زدن ...از پودی کشیدن ... از شانه ای زدن و با صدای شانه زدن آرام شدن و با گره زدن خامه ای به تاری .. همه ی غمت را...همه ی دردت را به پیکره ی بی جان تاری رساندن...

و چه شگفت زده می شوی بعد از کمی بافتن ... شگفت زده می شوی چون نازیباترین های وجودت اکنون در مقابلت ایستاده است و تو چه زیبا می بینی اش... دردت ..غمت ...ناآرامی ات ...همه اش زیبا می شود و تو آرام می شوی...

من از بافتن حرف می زنم ... از بافتن.

وقتی می بافی همه ی فکرت و نگاهت یک جاست . یک نقطه و تو چه بخواهی چه نخواهی ...تاروپود فرشت روح زخم خورده ات را می نوازد و شاید اگر همراهی اش کنی تا عرشت همراهی ات کند ...

و آنجاست که می فهمی بافتن نه یک حرفه ...نه یک هنر که شاید عبادت است .

تو خلق می کنی با قسمتی از روح خسته ات و مخلوقت ...همه چیزت ... بی حرف...بی درنگ...آرامت می کند و تو برای همین آرامش دوستش داری...

و آن وقت یاد خالق خودت می افتی ... یاد خدای خودت ...یاد خدا که می افتی می بینی او خلقت کرده ... از روحش درونت دمیده و حتی آرامت کرده و تو ...تو برای او چه کرده ای ؟؟؟ چه کرده ای ؟؟؟... چه کرده ای که با اینهمه ... با اینهمه بی مهری ات ... با اینهمه بی خیالی ات ... با اینهمه ناپاکی ات ... هنوز دوستت دارد ؟؟؟؟

مگر تو کیستی ؟؟؟؟؟..... چه کرده ای ؟؟؟؟...

آن وقت است که مطمئن می شوی بافتن هنر  نیست ...حرفه نیست...عبادت است... وقتی می بافی به خودت ... به تاروپود وجودت می اندیشی و به چیزی ... به چیزی که گردوغبارت می زداید ... چیزی که پاکت می کند...چیزی که تو را به خدایت می رساند ...

و آن وقت می فهمی فرشت خلاصه ی توست ... کوچک شده ی توست .

و می فهمی

تو

همین تو ، خلاصه ی خدایی...کوچک شده ی خدایی...

پس بی جهت نیست که دوستت دارد ، تو خود خدایی...

تو خود خدایی اگر به بی خودی دچار نشوی ... اگر فراموشت نشود کجایی ...

اگر یادت بماند کیستی ....

اگر یادت بماند

                            يادت بماند

                                         یادت بماند...

 

ای کوچک

               تو بزرگی

                         تو بزرگی

                                      تو بزرگی

 

وقتی باورت شود که تو خلاصه ی خدایی....

 

4.نوشته شده در بیست و چهارم اسفند ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج. ساعت هفت و پنجاه و پنج دقیقه ی صبح.

5. خدايا... فراموشمون شده ما جانشين تو بر زمين تو ايم ... خدايا ... يادمون بنداز.

5. خدايا ... مراقبمان باش .. ما بيش از انچه به زبان مي اوريم به تو محتاجيم ...

5. خدايا به ما آن كن كه لايق توست ، نه آنچه كه سزاوار ماست ...

5. خداي من ... به من و به همه ي دوستان من و به همه ي نزديكان من ... خوب بودن و خوب ماندن عطا كن .....

5. خدايا ... رهايمان مكن .........

5. خدايا اگه ازت غافل شديم ، زودي خبرمون كن ...

 

+ نوشته شده در  شنبه ششم بهمن ۱۳۸۶ساعت 7:32  توسط سودابه   | 

 

1. خدايا اگه ازت غافل شدم ، خبرم كن ..

2. مي داني آيا ؟...

3. گاهي آن قدر در مشكلي فرو مي رويم كه يادمان نمي آيد آن بالا ، خدايي نشسته است ....

4. خدايا... از اين روي ناتوان زندگي تا آن روي تواناي آن توانم ده ...

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم دی ۱۳۸۶ساعت 13:44  توسط سودابه   |